
داستان کوتاه شمس و مولانا یکی از زیباترین داستان های عصر معاصر می باشد
که در متن زیر داستان کوتاه شمس و مولانا را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم .
داستان کوتاه شمس و مولانا را همچنین می توانید در کتاب مثنوی معنوی مطالعه فرمایید
داستان کوتاه شمس و مولانا:
روزی شمس تبریزی، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمد
و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آنجا عبور میکردند؛
همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت:
ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟
مولانافرمود: محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیا است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت.
شمس گفت: پس چه معنی است که حضرت مصطفی “سُبحانَکَ ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ” میفرماید
و بایزید “سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین” میگوید؟
همانا که مولانا از استر فرو آمده از هیبت آن سوال نعرهای بزد و بیهوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود
و خلق عالم در آن جایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت
و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجرهای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریدهای را راه ندادند. بعضی گویند:
سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند.
منقولست که روزی حضرت مولانا فرمود:
چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچهای باز شد و دودی تا قمّهی عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذکیر منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.
توضیح مختصری درباره ی شمس تبریزی
شمس تبریزی عاشق سفر بود و عمر را به سیر و سیاحت میگذرانید
و در یک جا قرار نمیگرفت، آنچنان که به روایت افلاکی «جماعت مسافران صاحبدل او را پرنده گفتندی جهت طی زمینی که داشتهاست.»
شمس تبریزی در ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ (معادل ۶ دسامبر ۱۲۴۴ میلادی و ۱۶ آذر ۶۲۳ هجری خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت مولانا را دگرگون کرد.
تا پیش از دیدار شمس تبریزی، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود.
در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود، و در چهار مدرسهٔ معتبر تدریس میکرد