
دلنوشته ی فریدون مشیری درباره ی معبد هستی
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها، به زیر خاک میماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد !
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام ،
پرستو های مهر و دوستی پرواز میکردند
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا میکرد…
مگو: “این آرزو خام است”
مگو: – “روح بشر همواره سرگردان و ناکام است”
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما: “فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم ”
به شادی: “گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم