
داستان کوتاه کلیله و دمنه “گوسپند قربانی”
آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند
و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند.
پس یک تن از پیش درآمد و گفت:ای شیخ این سگ از کجا میآری.
دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟
سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوهی اهل صلاح است، امّا زاهد نمینماید،
که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامهی خویش را از او صیانت واجب دارد.
از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید
و گفت: شاید بود که فروشندهی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛
در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.