
دلنوشته ی فاضل نظری “از سر بی حوصلگی”
نه اینكه فكر كنی مرهم احتیاج نداشت
كه زخم های دل خون من علاج نداشتتو سبز ماندی و من برگ برگ خشكیدم
كه آنچه داشت شقایق به سینه كاج نداشت
منم! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای كه از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب كهف در این بود
كه سكه های من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیابد مرا كه یافتنم
چراغ نه! كه به گشتن هم احتیاج نداشت