
خلاصه رمان:
داستان دختر زجر کشیده ای به نام کژال با قلبی تلنبار شده از درد،
اتابک، مردی از عشق به جنون کشیده و فرهان با یک راز بزرگ در سینه که تمایل دارد مرهمی باشد بر دردهای کژال.
اما کاش کژال بجنگد، بتواند، بخواهد که بشود …
در بخشی از رمان می خوانیم:
صدای خنده ی جمع بلند شد و روی اعصاب کژال سمباته کشید.
دلش خواست همه ی هم کلاسی هایش که دل به دل فرهان داده بودند
و در این راه بچگانه و مسخره ای که در پیش گرفته بود همایتش می کردند را با دست های خود خفه کند!
در نظرش لودگی های فرهان اصلا بامزه و خنده دار نبود و فرهان پسری احمق بود که از سن و سالش خجالت نمی کشید.
اشتباه گرفته بود با کشیده شدن نگاه فخرآبادی سمتش، این بار دلش خواست زمین دهان باز کند و او را برای همیشه
ببلعد و از این مضحکه شدنش در دانشگاه خلاصش کند …
صدای کلفت و خشن استاد از همیشه هم بدتر شده بود …
خانم بابایی می تونید تشریف ببرید …
کاسه ی چشم هایش از بدبینی و قضاوت عجولانه ی فخرآبادی و تحمل این حجم از آبروریزی لبریز از اشک شد
و حتی نتوانست برای دفاع از خود، کلامی به زبان بیاورد.
نگاه پر از ناراحتی اش را به فرهان داد بلکه از کارش خجالت بکشد
ولی در ازایش لبخند و چشمکش نصیبش شد.
کوله اش را بر داشت و به چشم های سونیا که برایش نگران و بیتاب بود نگاهی انداخت
و بی حرف از روی صندلی بلند شد.
و درحالی که بغض و ناراحتی سینه اش را به تنگ آورده بود، از بین صندلی ها سمت در راه افتاد …
صدای اعتراض چند تا از دانشجوها بلند شد …