داستان زیبای ” دو مرده” از جلال آل احمد

دو مرده:
شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل میکند میگذشتید، حتماً لاشهی مرده او
را میدیدید.
کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز میشود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب
بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی میکردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.
اول گونی پارهای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به
کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جملههای فورمول مانند گزارش، چنین
افزود: – یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف مینوشت:
– یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
– پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
– دو ریال و نیم پول.
– یک شناسنامهی دفترچهای بدون عکس.
– یک تیغهی قلم تراش زنگ زده.
– همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیبهای شلوار مرده را
میگشت، گفت:
– و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و … و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود.
گویا خواب بود.
چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانهها را باز کرده بود، صحبت میکردند.
آن زن میگفت: دیشب که میخواسته آب بندازه؛ توی هشتی آنها قدم میزده و هر چه به او گفته بوده:
عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده.
بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را میشسته و بعد هم که میخواسته کوزه را
از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده … همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ میخواست بگذرد، مردم را وادار میکرد که از سر راه کنار بروند.
عدهای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر میگرداندند؛ بعضی چشم خود را
به هم میگذاشتند و زیر لب چیزی میگفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛
گویا میخواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچکترین تغییری در خود نشان نمیدادند و خونسرد و بیاعتنا میگذشتند.
ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش میبردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان
به قدری میرفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند.
شاید ثوابهای میت بود و شاید پولهای او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو میبرد.
جمعیت شانه به شانه لای هم وول میزدند.
بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکهای چند، از عالم اعلی به تشییع اوفرمان یافته بودند؛
جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چارهای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
– چندتا بچه داره؟ – دیگری جواب داد:
– ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
– وصیت کرده؟
– نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافهای تأثربار افزود:
– بیچارهها ! من دلم برا بچههاش میسوزه.
– واسهی چی؟ برو دلت برای بابا مردههای خودت بسوزه! چه صاف صادق!
– آخه، یتیم چهها، تا حالا راحت و آسوده میخوردن و راه میرفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکانها و ساختمانهای اجارهای خود میت عبور میکرد.
مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حسابهای پس افتادهی خود که باید با وارثهای او برسند، نقشههای تازه میریختند.
آن دیگران که خیالهای دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین
نعش کش بسپارند.
پاسبانها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
بیچاره پاسبانها ! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مردهی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟
آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند … !
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمیکرد، پول دوتا چایی در آمده بود.